خوش آمدید

اول می خوام با رنگ سبز به همتون خوش آمد بگم

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

شور و شوق لذت بردن از زندگی بدون هیچ بهانه ای

سلام، احوال دوستای خوب من چطوره؟ چقدر دوست داشتم بازم براتون بنویسم و بازم یک چند خطی رو در کنار هم باشیم. حقیقتش موضوع قبلی که با عنوان" چرا توو این دنیا هستی؟" نوشته شده بود خیلی از موضوعات رو پوشش میداد، یعنی همه حرفهای خودم رو که نیاز بود گفتم(البته امیدوارم منظورم رو خوب رسونده باشم)، با گفتن همه این حرفها این دفعه می خوام درباره یک موضوع جالب با هم صحبت کنیم، چی؟ الان می گم، درباره شور و شوق و لذت بردن از زندگی!!!( این دیگه چه موضوعیه، این همه موضوع!!!) این دفعه رو هم خواهش می کنم چند دقیقه ای رو با هم باشیم.

تا حالا شده دنبال کارهایی در زندگی باشید که به اون علاقه دارید؟ بعدش چی شد؟ یعنی اون کار چطور پیش رفت؟ بگذارید حدس بزنم، اممم...خوب پیش رفت و تاثیر مثبتی توو زندگیتون گذاشت! درست گفتم؟ 
همیشه همین طوره، اگه کاری رو که دوست دارید و به اون علاقه دارید وارد زندگیتون کنید، شور وشوق، شما رو تا آخر راه میبره، وقتی وجود شما سرشار از اشتیاق باشه دیگه لازم نیست که دیگران شما رو به شوق بیارن.
مثلاً شما تمام پول پس انداز یک عمر خودتون رو بر میدارید و رستوران رویایی خودتون رو افتتاح میکنید، اگر هم هیچکس برای غذا خوردن نیاد شما دست از تلاش برنمیدارید، غذاهای جدید، تزئینات و ایده های نو رو امتحان می کنید، اگر پولتون تموم بشه شور و اشتیاق خودتون رو برمیدارید و میرید پیشه کسی که پول بیشتری داره و اون رو شریک خودتون می کنید(البته اون شما رو شریک می کنه!!!! میدونید که این روزها متاسفانه ملاک همه پوله، ولی میدونم شما کسی هستید که ملاکش اینها نیست!! شما وجودتون سرشار از عشق هست). شاید در چند مرحله از کار شکست بخورید، حتی چند بار سرآشپز عوض می کنید، اما توویه قلبتون میدونید که موفق میشید، و هیچ شکی ندارید چون شور و اشتیاق توو وجودتون هست.
ما باید کارهایی رو در زندگی انجام بدیم که به ما شور و اشتیاق می بخشه و این تعهدی هست به خودمون و دیگران، متاسفانه این روزها دنیای ما پر از آدمهای سرد و بی علاقه ای شده که مثل کامپیوتر برنامه نویسی شدن و قبل از اینکه آتیشی ببینن، سوختن!!!.
تعقیب کردن رویاها، به شما تضمین یک زندگی آسون و بی دغدغه رو نمیده، برعکس، وقتی به دنبال اونها میرید دنیا بیش از گذشته شما رو به مبارزه دعوت میکنه چون دایره بازی زندگی شما بزرگتر میشه، اما از این طریق شما می تونید سفری رو شروع کنید به درون و اونوقت فرصتی برای شکوفا شدن پیدا می کنید شاید هم به حقیقت وجود خودتون پی ببرید.
پس یادمون باشه دوستای من، در هر وضعیتی که هستید، درمانده و کلیشه ای نباشید، شاید درختها اسیر خاک باشند اما شما انسانید.
آخه واقعاً به من بگید بهونه شما چیه؟ شاید شما بگید این خوبه که هر کسی کار مورد علاقه خودش رو وارد زندگیش کنه و از زندگی لذت ببره اما موقعیت من فرق می کنه!!!
می تونید بگید چه فرقی؟ اگر شما رویا هایی دارید که برآوده نشده اند، بیایید بهونه های خودتون رو تجزیه تحلیل کنید( کاری که امروزه آدمها کمتر انجام می دن)، بگذارید من بگم، حقیقت اینه که ما اونقدرها هم با خودمون رو راست نیستیم!! ما خیلی از چیزها رو اسمشون رو گذاشتیم غیر ممکن، اما در واقعیت اونها اسباب زحمت هستند نه ناممکن! سارا میگه( همون شخصیت فرضی خودمونه) من واقعا دوست دارم کوانتوم بخونم( یا حالا هر رشته دیگه... )اما حیف این غیر ممکنه!!! بیایید یه نگاه به منظور واقعی سارا بندازیم، سارا واقعاً به چه چیزهایی نیاز داره تا بره دانشگاه و کوانتوم بخونه؟ من الان میگم: اول قبول شدن توو امتحان ورودی، دوم یه کار نیمه وقت(برای کسایی که دوست دارن رو پای خودشون وایسن وگرنه خیلی ها این قسمت رو از پدر و مادر کمک می گیرن)، سوم گرفتن وام، چهارم تعطیل کردن گردشهای شبانه روزی با دوستان و غیره..به مدت چهار سال( حالا یک کم بالا و پایین زیاد فرقی نمیکنه)........ بله، با دیدن این موارد سارا به این نتیجه میرسه که خوندن کوانتوم غیر ممکنه، و ارزش این همه تلاش رو نداره، در واقع سارا میگه اگه فکر میکنید من زیر بار این همه مشکلات میرم کور خوندید! یا باید کم عقل باشم که اینها رو قبول کنم!!!!
یا فرهاد (بازم همون شخصیت فرضیه هست) میگه من دوست دارم یه خونه برای خودم داشته باشم، اما اون تقریباً سی ساله که داره همین حرف رو میزنه!!!! بیایید یه نگاه به منظور واقعیش بندازیم، در واقع اون میگه من دوست دارم یک خونه برای خودم داشته باشم به شرط اینکه، اولاً مجبور نباشم بیشتر پس انداز کنم، دوماً مجبور نباشم بیشتر کار کنم، سوماً مجبور نباشم توو محله های ارزونتر خونه بخرم و... خب، پس فرهاد همچنان اجاره نشین خواهد موند!!!(البته میدونم خونه خریدن این اواخر یک کمی سخت شده).
خب، فرهاد و سارا تصمیمای قابل درکی گرفتن که به خودی خود نه میشه گفت درسته و نه میشه گفت غلطه. و این هیچ اشکالی نداره اما اینکه اونها وانمود میکنن که چاره دیگه ای ندارن، تخریب کننده است. شما خودتون بگید، چند نفر رو میشناسید که حاضر بودن قسم بخورن امکان تغییر شغلشون نیست اما یک حادثه باعث شد اونها شغلشون رو تغییر بدن؟ چند نفر؟
یا باید خودمون دست به کار بشیم یا اینکه منتظر شرایط محیطی و دیگران بشینیم!!!!!آیا واقعاً برای شروع کار مورد علاقه خودمون و خارج شدن از این برنامه های کامپیوتری جامعه که برای انسانهای ضعیف نوشته میشه، باید اونقدر صبر کنیم تا خبر پیر شدن خودمون رو از دکتر بشنویم و بشنویم که دیگه دیر شده؟؟
به خودتون نگید دیگه این روزها وقت هیچ کاری برای آدم نمیمونه!!! این شما هستین که این طور فکر می کنید!! و مطمئن باشید به میزان کارهایی که وارد زندگیتون میکنید علاقه و انرژی و زمان بدست میارید، باورکنید.
فقط کافیه با وجود همه سختی ها شروع به انجام کارهای مورد علاقتون بکنید، اون وقت می بینید که هم حوصلش رو بدست میارید و هم وقتش رو. چرا لذت زندگی رو با نادیده گرفتن توانایی های خودتون کم می کنید و این در حالتی هست که خداوند به شما توانایی های باور نکردنی داده، به شرطی که خودتون بخواهید اونها رو ببینید، باید حصارهای اطراف ذهن و فکر رو که همشون از اطراف و جامعه بوجود اومده برداریم و به دنیای زیبایی وارد بشیم، به دنیایی که شما رو به یک موجود بینظیر تبدیل می کنه، موجودی که فانوس راه میلیون ها انسان می تونه باشه. بیاید باور کنیم از اونچه که بهش می اندیشیم بیشتر هستیم. یادمون باشه که ما فقط یکبار فرصت زندگی کردن داریم( البته اگه شما بودایی هستید شاید نظرتون چیز دیگه ای باشه).
امروز به من نشونه هایی از توجه خودت به چیزهایی که امروز آفریدم رو نشون بده، و این نشونه ها رو در مسیری قرار بده که انتظار اون رو ندارم، تا به استعداد هام برای تجربه چنین چیزهایی غبطه بخورم، و اونها رو چنان جلوه بده که ایمان بیارم از جانب تو هستم.
تنها ارزش ظاهری اینها رو در نظر نگیرید، امتحان کنید و درستی اون رو بسنجید.
((((از شور و اشتیاق شما دوستای خوبم انرژی می گیرم که بازم اینجا باشم، هرچند این نوشته ها بهونه ای هست برای با شما بودن، خسته نباشید)))) لحظه های خوبی داشته باشید.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

می دونی چرا توو این دنیا هستی؟

دوستای خوب من، سلام، چقدر خوشحالم که دوباره توو Dreams شما رو می بینم، من اینجا هستم تا باز هم با هم صحبت کنیم، احوالتون چطوره؟ دعا می کنم همیشه سالم وتندرست باشید. این بار یک اتفاق باعث شد درباره این موضوع بنویسم، کدوم موضوع؟ اینکه ما چرا به دنیا اومدیم؟ واقعاً چرا؟ راستی اگه از شما بپرسن هدف زندگی شما چیه چی میگید؟ می گفتید خریدن یک خونه بزرگ و پر کردن اون از اشیا قیمتی؟! ده میلیارد تومان پس انداز و گذروندن دوران بازنشستگی در جزایر قناری یا برمودا یا لاس وگاس یا همین شمال خودمون؟ پیشرفت در ورزش مورد علاقه؟...................
همه ما یه جور مرموزی میدونیم که ارزش زندگی فراتر از این حرفهاست، هرچی باشه قدمت انسان بیشتر از BMW هست، اما متاسفانه واقعیت اینه که گاهی وقتها ما روی جزئیات متمرکز می شیم.اگه دقت کرده باشید موضوع اکثریت شعرهای شاعران بزرگ یا فیلم های سینمایی توجه کردن واهمیت دادن به انسانهای دیگه هست، اما توو دنیای واقعی باید یه عالمه انتظار بکشیم تا یه اتفاق غم انگیز بیفته بعد تازه ما متوجه دیگران بشیم!!(این انتظاره چیه من هم نمیدونم)
ماریان ویلیامسون این قسمت رو خیلی جالب گفته که براتون می نویسم "اصلاً تا حالا شندید که توو آخرین ساعات حیات زندگی یک نفر بیاد به عزیزاش بگه : ای کاش یه صد میلیون دیگه پول در میاوردم!! یا مواظب ماشینم باشید!!!!!! نه!! اونها معمولاً اینجور جملات رو میگن : از بچه ها خوب مراقبت کنید، مواظب مادرتون باشید و........." درسته ماریان،آخه کی توو آخرین لحظات میگه مواظب ماشین من باش!!! پس واقعاً جواب اون سوال من که چرا توو این دنیا هستیم این نیست که بگیم: ما به دنیا اومدیم که دوست داشتن و عشق ورزیدن رو یادبگیریم.
شاید این جمله رو شما از خیلی ها شنیدید : تنها چیزی که توو تمام طول زندگیم آرزوش رو داشتم این بود که یه روز از پدرم بشنوم دوستم دارد و به من افتخار میکنه........... . اگه بخواهیم صاف و صادق باشیم( حداقل با خودمون) باید اعتراف کنیم که تقریباً همه کارهایی که توو زندگی انجام میدیم برای بدست آوردن عشق و محبت بیشتره. تمام اشخاصی که توو خیابون از کنار شما رد میشن یا توو محل کار می بینید، همه تشنه عشق و محبت هستن،اما بعضی ها برای بدست آوردن محبت دیگران دست به یه کارهای جنون آسا میزن!!!!!!!
واقعاً فکر می کنید چرا این مسئله تا این حد انسان رو نگران ومضطرب میکنه؟ من فکر می کنم، برای اینکه مسیر زندگی رو در جهت درستی به جریان بندازیم، اول باید بدونیم برای چی به دنیا اومدیم. اگه حرف من رو قبول ندارید که اولین و اساسی ترین دلیل خلقت انسان، محبت و عشق ورزی هست پس سعی کنید هدف آفرینش رو برای خودتون توجیه کنید، قدم مفیدیه( جای دوری نمیره).
اما اگه با نظر من موافقید اونوقت می تونید همه کارهای خودتون رو با این معیار بسنجین: آیا کاری رو که می خوام انجام بدم عشق و محبت بیشتری رو به زندگی خودم، خانوادم،دوستام و همسایگانم سرازیر میکنه؟
حالا که اینها رو نوشتم می خوام چندتا جمله از یک فیلم بسیار زیبا به نام "سه شنبه ها با موری" براتون بگم، این فیلم به حدی موضوع جالبی داشت که من رمان اون رو هم تهیه کردم و خوندم، داستان از زبان استاد دانشگاهی به نام موری هست که پیر شده و در بستر بیماریه و فقط یکی از دانشجوهاش روزهای سه شنبه به اون سر میزنه، اول برای یک موضوع دیگه ای سر میزد ولی بعد مجذوب حرفهای استاد شد:
اکثر ما از عشق می ترسیم، می ترسیم خودمون رو وقف اشخاصی کنیم که شاید از دستشون بدیم.( درسته موری، این نوع فکر کردن که عشق نیست، بله باید عشق بورزیم بدون اینکه فکر کنیم روزی از دست خواهیم داد)
یه پرنده رو شونمه که هر روز ازش میپرسم این همون روزیه که قراره بمیرم، اگه بدونی که همیشه یک پرنده رو شونهاته به ندای قلبت گوش می کردی.( بازم درسته، چرا روزهای آینده و یا... از همین الان باید روحمون رو با عشق پیوند بزنیم، چرا فکر می کنیم همیشه وقت برای اون هست و نیازی نیست حتی فکرش رو بکنم!! باور کنید همه چیز خیلی زود دیر میشه)
ما همدیگه رو یا باید دوست داشته باشیم ویا بمیریم، زندگی چیزی نیست جز ارتباط انسانها(البته این قسمت رو موری با یک احساس متفاوت داره تعریف میکنه و خطاب به شاگردش این رو گفت، که باید بگم بازم موری درست گفت، واقعاً هدف زندگی شما چیه؟ جز همون چیزی نیست که موری میگه؟ چند وقت پیش یک سوال از برادرم پرسیدم، در حالی که داشتیم توویه یک پارک قدم میزدیم ازش پرسیدم اگه توو این شهر یک خونه به مساحت کاخ کرملین و یک هواپیمای شخصی و بهترین ماشین دنیا و یک عالمه کارخونه داشتی، اما بدون وجود هیچ انسانی توویه شهر، حاضر بودی اونجا زندگی کنی؟ جواب داد زندگی کردن تویه شهری که هیچ انسانی تووش نیست نه تنها خوب نیست بلکه ترسناکه اصلاً مهم نیست که چی داشته باشی!. پس حالا شما بگید آیا نباید دوست بدارید و عشق بورزید؟)
چرا دریچه قلبمون رو بخاطر امور دنیوی باید به روی دیگران ببندیم؟؟؟؟؟؟ میدونم شاید سخت باشه، اما بزارید اون شمعی باشید که میسوزه اما روشنایی میده و همه از روشنایش لذت میبرن.  
یک روز ابری داشتم کنار ساحل دریا قدم میزدم و یه چیز جالب نظر من رو بخودش جلب کرد و اون این بود که هر چند ده متر که میرفتم یک جمله عاشقانه و یا عکس قلب( حالا هرجور که دوست داشتن می کشیدن)در واقع عکس قلب سنبل همون محبته، روی ماسه های ساحل میدیدم،بعد فکر کردم که چرا چیزهای زیبا اینجا نوشته میشه؟ و اون وقت با خودم گفتم وقتی آدمها از اون چیزهای فرعی توویه شهر فاصله می گیرن و وارد همچین محیطی میشن به اصلشون که همون دلیل به دنیا اومدنشونه نزدیک میشن،ولی ایکاش این فقط توو ساحل دریا نبود و همیشه با اونها می موند.
(((دوستای خوبم خسته نباشید،باید بگم خوشحالم که دور و بر من پر از عشق و محبته و یکی از مهمترین دلیلاش حضور شما دوستان من در اینجاست، امیدوارم هیچ موقع محبت و عشق توو زندگیتون کمرنگ نشه و مثل الان پر رنگ باشه)))لحظه های خوبی داشته باشید.

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

زیبایی های زندگی شما چیه؟

چقدر خوشحالم که بازم اینجایید، سلام، سلام به شما دوستای خوبم، امیدوارم شادی های زندگیتون از هزارتا در بیاد توو و حتی از یک در هم خارج نشه. که میدونم برای شما همینطوره. گفتم شادی های زندگی! یه سوال برام پیش اومد، تا حالا اطراف خودتون آدم هایی رو دیدید که از زندگی خودشون لذت نبرن؟ یا فکر کنن تمام عمرشون کارهایی رو انجام دادن که مورد علاقشون نبوده؟
شاید آدمهایی رو که گفتم رو دیده باشید، واقعاً چقدر داشتن همچین حسی تاسف انگیزه!
زندگی همه ما قرار که زیبا و جذاب باشه، بیاید یه نگاه بندازیم، پرنده ها هر روز آواز خوان بیدار میشن، بچه ها بدون هیچ بهانه ای می خندند و شاد هستند، به ماهی ها نگاه کنید و یا... واقعاً با وجود همه اینها، کی گفته زندگی اصلاً جذاب نیست؟ جهان پر از نشاط و زیباییه به شرطی که ما به خودمون تمرین بدیم اونها رو ببینیم. اگه شما هم فکر می کنید که : قرار نیست زندگی جذابی داشته باشید، بهتره خوب معنیش رو بدونید. این چیزی که شما فکر می کنید فقط یه باوره که شما می تونید ناباورش کنید.
چطوری؟ الان میگم، سعی کنید مدتی از روز وقت خودتون رو برای انجام دادن کارهای خاص بگذارید، کارهایی که براتوون جالبه، آخه میدونید کار کردن شبانه روزی شاید باعث تقویت این تفکر بشه که زندگی یک کشمکشه دائمیه!!
می دونید باید با خودمون صبور و شکیبا باشیم، چون لذت بردن از زندگی هم نیاز به تمرین داره،امکان داره بعضی وقتها این فکر بوجود بیاد که این دوران شیرین زندگی زیاد طول نمیکشه!! و من فقط یک جواب برای اون دارم : شاید قراره شیرین تر بشه!
حتماً الان دارید با خودتون می گید پس با این همه نا ملایمتی ها دنیا باید چی کار کنیم؟ و این هم می گید که نفس من داره از جای گرم در میاد و ای بابا اینها همش فقط چند تا کلمه است و در زندگی واقعی چیزهای دیگه ای هست.............  من می خوام به همتون حق بدم، اما اگه چیزی که شما در زندگیتون دنبال اون هستین امنیت مطلقه، باید بگم کلاٌ سیاره رو اشتباه اومدید، فرهاد میگه(همون شخصیت فرضیه خودمونه) اگه می تونستم یه خونه کوچیک بخرم و پول مختصری هم برای دوران بازنشستگیم کنار بگذارم دیگه احساس امنیت می کردم، اما اینجا باید گفت: نه فرهاد جان! امنیت واقعی از درون خودت سرچشمه میگیره و خارج از درونت امنیت یک افسانه است. باید اون رو در درون خودت پیدا کنی! بعد فرهاد میگه : آخه چطور با این بی اعتباری دنیا کنار بیام؟ فقط یک راه داره، قبولش کن و از اون لذت ببر. اصلاً نصف لذت زندگی توو اینه که ما از اتفاقات فردای خودمون بی خبریم، و باید به فرهاد بگم : باخودت عهد کن هر اتفاقی که بیافته با اون کنار بیایی و رو در روی همه ترسهات بایستی. مثلاً: اگه خونه ام بسوزه کوچ می کنم(حالا نه زیاد دور)، اگه اخراج بشم استعفا میدم( این همه کار) و اگه اتوبوس زیرم کنه، میمیرم( ولی تو رو خدا مواظب خودتون باشید) پایان ماجرا!!!! و این واقعیت زندگیه، زمین مکان پر مخاطره و زیباییه، اما این به اون معنا نیست که تموم عمرمون هراسون باید زندگی کنیم، نه!
با وجود همه مطالب بالا اگه زیبایی ها رو انتخاب کنید اوونها رو خواهید دید، مثل زمان دعا کردن و نیایش با خداوند، چون بر خلاف تمام کارهایی که در روزانجام می دیم ودنبال نتیجه و پاداش هستیم زمان دعا کردن وضع فرق می کنه، یعنی می خوام بگم خود عمل پاداش خودشه، یا مثل زمان کمک کردن به یک مستمند که خود عمل پاداش خودشه و شما انتظار پاداش از اون رو ندارید.
(((چقدر این بار بیخودی پیچوندم، میدونم شاید نتونستم منظورم رو با کلمات خوب بیان کنم، اما با این امید هستم که شما دوستای خوب من بهتر از هر شخصی اینها رو میدونستید، و نوشته های پر ایراد من فقط یک وقت پر کنی برای شما بود. ایراد های من رو به بزرگی خودتون ببخشید))).لحظه هی خوبی داشته باشید

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

بعضی چیزها رو نمی خوام!!!

سلام به دوستان خوبم که هنوز از نوشته هام خسته نشدن و هنوز اینجا میان،(عجب حوصله ای دارین)، حال و احوالتون چطوره؟خوب و سرحال هستید؟ دماغتون چاقه؟(اگه چاقه بازار عمل این روزها خوب شده ها-شوخی بود). امیدوارم مثل همه روزهای خدا سرزنده باشید. می خوام یه سوال مهم ازتون بپرسم، تا حالا شده توو زندگیتون چیزی وجود داشته باشه که اون رو نخواهید؟ این چه سوالیه، حتماٌ پیش اومده! بعدش چی کار کردید؟ منظورم اینه که چطور اون رو از زندگیتون حذفش کردید؟
بیایم نگاه به یه داستان کوتاه بندازیم. فرهاد (همون شخصیت فرضیست) با ناراحتی میاد خونه و شروع می کنه به بحث و مشاجره و از این حرفها با همسرش سارا ( می دونید این فرهاد کلاٌ از بچگی اینجوری بود) خب، شما فکر می کنید چه چیزی می تونه این بحث روشروع نشده تموم کنه؟ بله، اگه سارا امتناع بکنه از بحث کردن، فرهاد که نمیتونه تنهایی بشینه باخودش دعوا بگیره.
حالا جواب سوالهای بالا رو حتما فهمیدید، اگه می خواهید یه موضوعی از زندگیتون خارج بشه کافیه نگرانیهاتون رو کنار بگذارید و دیگه راجع به اون موضوع حرف نزنید، اصلاً حتی فکر هم نباید بکنید(منظورم اینه که درباره اون موضوع فکر نکنید، حالا ایراد جمله سازیهامو اینقدر بلند نگید).
هرگاه نگران مسئله ای باشید و یا حتی به اون فکر کنید، دیگران بی وقفه در باره اون موضوع حرف خواهند زد، اگه می خواهید نگرانی هاتون دود بشند و برن هوا حقیقتاٌ از صمیم قلب باید بی خیال باشید( خداییش خودتون رو گول نزنید، واقعاً باید بی ارزش باشه نه اینکه مدام فکرش رو بکنید بعد بگید من که بی خیال اون موضوع بودم، این که نشد!)
چجوری باید بیخیال باشیم؟ الان یه مثال میزنم. فرض کنید همسایتون میاد شما رو متهم به مریخی بودن میکنه!!! خب،حالا آیا واقعاً شما اینجا خیلی سراسیمه و شتابزده با اون بحث می کنید و توضیح میدید که مریخیها یه شکل دیگه هستن و از این حرفها؟ نه،شما که میدونی یه مریخی نیستی، نتنها بحث نمیکنید فکر کنم به اون بخندین.(البته مردم و مسخره نکنید خدا رو خوش نمیاد).
وقتی نسبت به مسئله ای بی خیال می شید و رهاش می کنید، اون مسئله هم شما رو رها می کنه.
تا زمانی که در موضع دفاع از خودمون قرار می گیریم دیگران حمله می کنند. چرا؟ چون ما موقعی از موضع دفاع می کنیم که به موقعیت خودمون شک داریم.
مثلاً فرض کنید توویه اداره یا دانشگاههتون یه عالمه شایعه براتون درست کردن. اگه شما برای اثبات بی گناهیتون برای همه کنفرانس بگذارید این آتیش رو دامن زدید. بهتر اینه که همه چیز رو نشنیده بگیرید و کار خودتون رو با عشق و علاقه دنبال کنید، اون وقت می بینید که خیلی زود همه چی فراموش میشه. اشتباه نکنید، منظور من این نیست که از خودتون دفاع نکنید!نه! من میگم تا زمانی که به خودتون می پیچین و اعتراض می کنید و هی بالا و پایین می پرید مسئله رو زنده نگه میدارین. اگه زندگیتون رو به یه جبهه جنگ علیه دنیا تبدیل کنید، هرچیزی رو که مقابل خود قرار بدید بزرگ و بزرگتر می کنید.پس نجنگید که مسئله ها براتون بزرگ نشه، مثل رودخونه از کنارشون بگذرین بدون اینکه حتی لحظه ای صبر کنید.
(((خسته نباشین، ولی باور کنید اینها عین حقیقته، میگید نه،الان یه مثال میزنم، اگه می خواهید این نوشته ها رو که سرتون رو درد میاره نبینید باید چی کار کنید؟ آهان، دیگه اینجا نیایید..... شوخی کردم حتماً بیاید به دل نگیرید، منتظرتونم))).لحظه های خوبی داشته باشید.

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

دیگران رو چطور می بینید؟

سلام به دوستای خوب من، خوبید یا بهترید؟ خب، امیدوارم بهتره باشید. دلیل اینکه امروز اینجا هستم و یکبار دیگه برای شما می نویسم جمله قشنگ یکی از دوستان خوبمون بود که فرستاده بود "روزهایی در زندگی هست که بخاطر بعضی ها باید از بعضی چیزها گذشت تا زندگی شیرین تر بشه". همین یه جمله اگه همیشه توو زندگیمون باشه مطمئن باشید هزاران زیبایی وارد زندگی ما میشه، بزارید از یه زاویه دیگه نگاه کنیم:
فرهاد و سارا(شخصیت های فرضی) برای اولین بار بعد از ازدواجشون می خوان شام رو در یک رستوران باهم باشن، فرهاد مصمم که ساعت های زیبایی رو برای همسرش بسازه،فکر می کنید چه اتفاقی می افته؟ بله، امکان نداره لحظات خوش وارد نشن، سالاد روی دامن سارا میریزه و فرهاد میگه " بگذار کمک کنم تمیزش کنی" یا سارا کلید خونه رو موقع برگشتن گم می کنه " فرهاد برای دلداری میگه این کار هر روز منه ناراحت نباش".
اما سه سال بعد(جدیداً این قدر هم طول نمیکشه...شوخی کردم، اون تورها هم نیست) فرهاد و سارا میرن همون رستوران تا شام بخورن، جالبه این که سالاد دوباره میریزه رو دامن سارا و بعد فرهاد میگه " تو غیر قابل تحملی!!!!"( همش با یه سالاد ریختن) و سارا کلید رو گم می کنه و فرهاد میگه "ای حواس پرت، حواست کجاست"
می بینید، آدمهای مشابه در وضعیت های مشابه، اما نگرش های متفاوت. این خود ما هستیم که تصمیم می گیریم دیگران رو چطور ببینیم، وقتی می خواهیم شخصی رو دوست داشته باشیم بسیار شکیبا و صبور هستیم و هیچ ایرادی رو نمیبینیم اما اگر تصمیم بگیریم از آدمها برنجیم کوچیکترین اشتباهات رو دقیق می شیم.(خدای بزرگ چرا اینجوریه؟ چرا نمی تونیم خوبیها رو ببینیم؟).
نوع احساسی که درباره دیگران داریم به رفتارهای اونها بستگی نداره، بلکه به نگرش خود ما بستگی داره.
سارا یه فهرست از خصلت های پسندیده و ناپسند فرهاد تهیه می کنه. یه فهرست بلند از خصلتهای پسندیده و یک فهرست کوتاه از خصلتهای ناپسند نتیجه کار شد، اما جالب اینجاست که تمام طول زندگی سارا خصلت های ناپسند فرهاد رو دیده مثلاً روزنامه رو روی میز صبحانه ولو میکنه و یا لباساش مرتب نیست و.... تا اینکه یه روز فرهاد تصادف میکنه و اون وقت سارا میره لیست بلند رو می بینه و میگه اون مهربون و سخاوتمند و سخت کوش و... بود، اون بهترین شوهر دنیا بود.(آخه این چجورشه؟ مثل نقاشیهای ونگک که بعد از مرگش ارزش پیدا کرد، بنده خدا قبل از مرگش از فقر در عذاب بود).
چی میشه روی نیکی های مردم تمرکز کنیم و وقتی مرگشون رسید برای تسلی قلب اون وقت بگیم اشکال نداره موقع خواب خرخر میکرد (البته فقط یه شوخی بود)
واقعاً اگه من از شما بخوام عیبهای مادرتون رو نام ببرید چیزی برای گفتن پیدا نمی کنید؟( از اونجایی که همه ما مادرامون رو خیلی دوست داریم این رو گفتن، هرچی باشه بهشت زیر پای مادران هست) قول می دم اگه کمی فکر کنید می تونید نام ببرید اما از علاقه زیاد شما اونها رو نمی بینید.
افرادی که روی نکات منفی دیگران تمرکز می کنند برای دفاع از خودشون یه جمله معروف دارن"من فقط واقع بین هستم"، باشه! اما هر شخصی خالق واقعیت خودشه، و این شما هستید که تصمیم میگیرید مادرتون و یا دیگران رو چطور ببینید.
همه این چیزهایی که گفتم در اون جمله دوستمون که اول گفتم خلاصه میشه، اگه به همین روش جلو برید خواید دید که روابط توون با دیگران چقدر عالی میشه و زندگیتون الگوی دیگران خواهد بود.
(((سپاس می گم خدا رو که دوستانی دارم که خوبی های نوشته های من رو میبینن و بازم اینجا میان))).لحظه های خوبی داشته باشید

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

تا حالا برای خودتون نسخه نوشتید؟

سلام، چرا همش اول می گم سلام؟ خب سلام سلامتی میاره بعدش هم اول کار که نمیشه گفت خداحافظ، پس بازم سلام، حالتون چطوره؟ امیدوارم از هوای پاییز لذت ببرید حتی اگر مثل من سرماخورده باشید.اصلاً همه لذتش به اینه وقتی سرماخوردی بازم زیر بارون پاییز قدم بزنی. راستی وقتی سرما میخورید دکترها براتون چی کار می کنن؟ یه نسخه می نویسن البته بعد از معاینه و .... امروز براتون می خوام درباره نسخه نوشتن صحبت کنم اما نه اون نسخه ای که شما فکر می کنید.
جدا از سرما خوردن همه ما نسخه ای برای خودمون داریم، مثلاً " من یه پزشک هستم" یا " من یک مهندس هستم" یا "من یک جوان نسل جدید هستم" و مثل اینها. این نسخه ها مثل یه برنامه کامپوتری همه جا با ما هستند، مثل مهمونی یا مسافرت، تازه همش سعی هم می کنیم توو نسخه پیچیده شده، خودمون رو جا کنیم، شاید بعضی ها همه زندگیشون رو صرف این کار کنن.
مثلاٌ ما ماشین هایی می خریم و لباسهایی می پوشیم و دوستانی انتخاب می کنیم که با این نسخه پیچیده شده جور در بیاد اگر نه اصلاً حرفشو نزن( چی!!! اون مدیر عامل یه شرکت بزرگه چرا باید با یه کارمند دوست باشه!!!!).
بهرام یه مهندسه عالی رتبه هست((یه شخصیت فرضیه)) اوون به خودش میگه: من باید مثل مهندس ها رفتار کنم و مثل اوونها حرف بزنم تازه خونه من هم باید در منطقه مهندس ها باشه و باید مثل مهندسها تفریح کنم نه مثل ... عالیه!! چی؟ بهرام دیگه! نقشش رو خیلی خوب بازی می کنه اما افسوس که زندگیش سرشار از دل زدگی و کسالت شده. تلاش برای جا افتادن در این گونه نسخه ها از انسان موجودی خسته کننده می سازه. پس اگه این طوره بهرام یه مهندسه که بعد از از دست دادن شغلش چیزی از اوون باقی نمیمونه. لحظه سرنوشت ساز زندگی شما و همه ما اصلاً همین جاست، ما نسخه پیچیده شده نیستیم و به گروه و طبقه خاصی تعلق نداریم.((( لطفاً این قسمت رو با بعضی مطالب دیگه اشتباه نگیرید))). تا حالا از این جمله ها شنیدید: من آدم خیلی مهمی هستم و مردم باید به همین ترتیب با من بر خورد کنند و احترام بگذارند!. بعضی ها اصرار دارن خودشون رو به دیگران بشناسونن و ثروت و سوادشون رو به رخ دیگران بکشوونن اما یه مطلبی  واقعیت داره و اون اینه که این آدمها از درون شرایط مساعدی ندارن، چرا؟ چون شادی اونها در گرو تفکر دیگرانه.

هر چه قدر کمتر نیازمند تحسین دیگران باشید بیشتر تحسین میشید((باور کنید))

چرا ما باید از واژه های هرگز و یا همیشه مدام استفاده کنیم بدون اینکه بدونیم اینها شاید مارو دارن  توویه قفس میندازن. مثلاً " من یه آدمی هستم که هرگز تئاتر نمیرم یا هرگز با قطار سفر نمی کنم و یا هرگز با اون حرف نمیزنم...." این همون نسخه ای هست که گفتم.
عشق ورزیدن ابدی به اون چیزی که انجام می دیم، این راهی هست که انتخاب کردم بدون نیاز به قضاوت های دیگران، میدونم که شما دوستای خوب من عاشق زندگیتون هستید و اون رو نقش و نگارهایی دادید که دیگران رو به تحسین وا میداره.
((( ببخشید که خستتون کردم، یه شاخه گل هدیه میدم به دوستایی که خسته شدن تا از دلشون دربیارم، راستی از متیوس هم که کمک زیادی بود برای نوشتن این قسمت تشکر می کنم))). لحظه های شادی داشته باشید

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

Beauty and the Beast

امروز می خوام یه سلام کودکانه به همه شما دوستای خوبم بگم، سلام( خودتون محبت کنید کودکانه بخونید)، گفتم کودکانه! تا حالا کارتون دیدید؟ این چه سوالی کردم حتماً دیدید، من که خودم عاشق کارتون هستم و هنوز کارتون های جدید بازار نیمده طاقت نمیارم و دانلودشون می کنم( آخرین کارتونی که دانلود کردم مری و مکس بود که عالی بود). امروز نمی خوام اصلاً مدل بزرگترها صحبت کنم، امروز دوست دارم درباره یه کارتون خیلی جالب با یه مفهوم فوق العاده براتوون بنویسم:
بله، این عکس این کارتونه، در ایران این کارتون به دیو و دلبر ترجمه و دوبله شده. اجازه بدید یه قسمتهایی از این کارتون رو خیلی خلاصه براتون تعریف کنم و بعدش هم مثل همیشه یه چند خطی رو محبت کنید و وقتتون رو به من بدید:
روزی روزگاری یک شاهزاده ای برومند در یک قصر بسیار زیبایی زندگی می کرد، (شاهزاده داستان ما علارغم ظاهر زیبا قلب بسیار سردی داشت)در یک شب بارونی یه پیرزنی به سمت قصر این شاهزاده میاد و از اون در مقابل یک شاخه گل پناهگاه می خواد، اما اون بعد از دیدن ظاهرشکسته پیر زن با نامهربانی اون رو بیرون میندازه، اما بعد از چند لحظه پیرزن به یک بانوی جوان زیبا تبدیل میشه، شاهزاده بعد از دیدن این صحنه از بانوی جوان معذرت خواهی میکنه اما اوون درخواست شاهزاده رو رد میکنه و اوون رو تبدیل به یک دیو می کنه، و در ادامه شاخه گلی به شاهزاده میده و به اوون میگه تا ریختن آخرین برگ گلبرگ های این گل رز زمان داری تا دل کسی رو بدست بیاری اگر نه برای همیشه یک دیو خواهی موند.
در همون نزدیکی در یک دهکده ای دختر جوانی بود به اسم" بل" که همه دهکده به دلیل وقار و متانت و قلب مهربونش به اون احترام میگذاشتن در همین بین  یک پسر جوان بسیار خوش ظاهراما با قلب سرد می خواست بل همسرش باشه( در واقع همه دخترهای زیبای دهکده دوست داشتن یک روزی با گاستون (همین شخصیت پسر) ازدواج کنند اما گاستون فقط می خواست با بل باشه و با خودخواهی می خواست علارغم میل باطنی بل با اون ازدواج کنه نه این که عاشق بل باشه بلکه در واقع یک نوع رقابت می کرد).

بعد از گذشت ماجراهای زیاد روزی مسیر بل به سمت قصر دیو یا همون شاهزاده می افته و مجبور میشه در مقابل آزادی پدرش، خودش در قصر دیو بمونه، در این مدت اتفاقات بسیار زیادی می افته و حتی بعداً سروکله گاستون پیدا میشه تا دیو رو بکشه، اما در نهایت باید بگم طلسم شکسته شد یعنی بل عاشق دیو شد بدون اینکه بدونه دیو یک شاهزاده زیبا بود. یعنی بعد از شکسته شدن طلسم فهمید و حتی گاستون با ظاهر زیبای خودش نتونست قلب بل رو بدست بیاره.
واقعاً مفهوم زیبایی در باطن این کارتونه، اون چیزی که بیشتر از ظاهر انسانها ارزش داره روح و قلب مهربونه اونهاست، توویه داستان هم شما دیدی که بهترین دختر دهکده عاشق یک دیو شد( دیگه از دیو بالاترهم مگه داریم) البته این دیو ظاهرش دیو بود چون یه قلب مهربون با یه روحیه لطیف برای خودش ساخت( حتماً می پرسید که مگه این همون شاهزاده نبود که پیرزن رو انداخت بیرون اما باید بگم که اون در مسیر داستان خیلی عوض میشه).
می دونم که همه دوستای من که شما هستید قلبهای مهربون با یه روح بزرگ دارید، آرزو می کنم همیشه و در هر شرایطی اینها براتوون بمونه که مطمئن باشید باارزش ترین الماس های زندگی شماست.
(((( می بخشید که قصه گوی خوبی نیستم و زدم پدر داستان به اون قشنگی رو در آوردم، اما امیدوارم خودتون کارتونش رو که واقعاً زیباست ببنید)))).لحظه های خوبی داشته باشید  


۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

چقدر می بخشی؟ بله بخشندگی

مثل همیشه دوست دارم اول بگم سلام و بعدش هم برای شما دوستای خوبم آرزوی سلامتی بکنم،یه داستان جالب باعث شد من دوباره اینجا باشم و بنویسم، اجازه بدید این داستان رو که توویه یک فیلم مستند دیدم الان برای شما بگم و بعد چند خطی هم باهم باشیم:
چند سال پیش در یکی از شهر های امریکا گردباد بزرگی اومد و یه شهر کوچیک رو ویران کرد. همه به نوعی داشتن کمک می کردن اما داستان یه دختر بچه اینجا جالب بود، پدر این دختر بچه 5 ساله دو فرزند بزرگتر پسر هم داشت، برای اینکه به فرزنداش یاد بده که باید در این شرایط همدردی کنند به اونها گفت اون وسایلی رو که دوست ندارند یا کمتر استفاده می کنند بیارن و به این آسیب دیده ها بدهند، خب، پسرها و پدر شروع به جمع کردن وسایلی رو که نمی خوان کردن اما در این وسط کار دختر کوچولو از همشون جالبتر بود اون در حالی که داشت از اتاقش گریه کنان بیرون می اومد به پدرش گفت: پدر این بهترین عروسک منه و من اون رو خیلی دوست دارم و حالا برام سخته که ازش جدا شم، اما امیدوارم این عروسک اون بچه ای رو که اینو میگره به اندازه من خوشحال کنه.  وای، عجب جمله ای، یه بچه 5 ساله کاری کرد که بزرگترها رو توو فکر انداخت، بله چرا باید چیزایی رو که دوست نداریم به دیگران بدیم، اگه اونها ما رو خوشحال نکرده چطور دیگران رو خوشحال می کنه؟
واقعاً بیایید درباره این موضوع خوب فکر کنیم، اگه وابستگی باعث به عقب افتادن رویداد های خوب می شه عکس این مطلب هم درسته یعنی در باره عدم وابستگی صدق می کنه عدم وابستگی یعنی اینکه بخشی از چیز هایی که براموون ارزش داره رو ببخشیم، مطمئن باشید هر چیزی که می بخشید دوباره سمت شما بر می گرده. اگه لبخند می خواهید باید لبخند خودتوون رو ارزونی کنید، اگر عشق می خواهید باید عشق بورزید و اگر کمک دیگران رو می خواهید باید به اوونها کمک کنید، البته اینجوری هم می شه گفت اگه مشت می خواهید باید به کسی مشت بزنید.
شاید بعضی ها بگن: من تمام زندگیمون رو دادم و در ازاش چیزی بدست نیاوردم. اما من تصور نمی کنم این افراد چیزی بخشیده باشند اوونها معامله کردن و این خیلی فرق داره. باید مثل اون دختر بچه ای که اول گفتم بدون چشم داشت ببخشید.((( همش شده کلاس درس، باز هم ازتوون خواهش می کنم تحملم کنید))). لحظه های خوبی داشته باشید

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

اندیشه ای بر فراز آسمان

حالتون چطوره؟ می دونم بهتر از دیروزید و این عالیه. راستی یادتوونه در چند قسمت قبلی نوشتم، داشتم به جمله های قدیمی ها فکر می کردم، بعد درباره اونها نوشتم، امروز می خوام درباره خود فکر کردن صحبت کنم. یه سوال ، تا حالا شده اندیشه هاتون رو کنترل کنید؟ خب این که معلومه همه برای پیشبرد اهدافشون باید اندیشه ها شون رو کنترل کنند چه آگاهانه و چه غیر آگاهانه، اما من می خوام دوتا دلیل مهم رو برای این کار بیارم : اولیش اینکه ما نمی تونیم روی محیط پیرامون خودمون یا بر اوضاع جوی و یا روی عقاید دیگران درباره خودمان کنترلی داشته باشیم، این وسط مهمترین و یا شاید تنها ترین چیزی که ما می تونیم بر روی اون تسلط داشته باشیم افکار و اندیشه های خودمونه. دومیش که خیلی هم اهمیت داره اینه که ما باید بدونیم مایه خوشبختی و شادی ما در درون ماست نه در بیرون.مثلا من می گم اگه A رو داشتم خوشبخت میشدم اما هنوز 24 ساعت نگذشته حسرت داشتن B سروکلش پیدا می شه. یک حادثه آزار دهنده رو به خاطر بیارید، لازم نیست زیاد دور برید به همین هفته گذشته فکر کنید، به خراب شدن ماشینتون یا به فراموش شدن تولدتون یا هر مسئله کوچیک و یا بزرگی که شما رو آزرده خاطر کرده، حالا خوب به این جمله دقت کنید : اون چیزی که شما رو آزرده، نفس خود حادثه نیست بلکه تفکرات شما درباره اون حادثه هست. شاید اینجا شما بخواهید یه کمی مقاومت کنید و بگید هر شخصی جای من بود همین احساس رو پیدا می کرد، اما اشتباه!!! بهتره که بگید اکثر آدمها این احساس رو پیدا می کردند نه همه.
متاسفانه ما توویه تمام طول زندگیموون طوری برنامه ریزی می شیم که در هر زمینه خاص یه تفکر خاصی داشته باشیم و همین تفکرای خاص هستن که خوشبختی ما رو کنار میزنه، اما همیشه باید یادمون باشه ما می توونیم اندیشه هامون رو تغییر بدیم، باور کنید اگه روی اندیشه هاتون کار کنید می تونید کیفیت زندگیتون رو تغییر بدید(اگه عالیه، عالیتر میشه) اونوقت همین اندیشه های نو احساساتتون رو متحول میکنه.
((((البته دوستای خوب من که شما هستید می دونم اینها رو بهتر از من می دونید و اجرا می کنید ولی خب من اینها رو برای یادآوری خودم نوشتم)))).لحظه های خوبی داشته باشید.

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

This is my life

سلام و دوباره سلام، سلام مثل یه Dream. راستی کدوم یکی از شما دوستای من فکر می کنید یه رویا نیستید؟ به نظر من زندگی هر کسی زیبایی هایی داره که در زندگی اشخاص دیگه اصلاً پیدا نمی شه، نقاشی های" باب راس" یادتونه؟ می گفت این نقاشی که می کشید مال خودتونه می تونید تووش هرچی خواستید بکشید مثلا درختهای بزرگ، رودخونه و ... ( البته وقتی اونها رو می کشید از خودش صدای آب و باد هم در می آورد). منظورم اینه که این زندگی خودتوونه می توونید به رویایی که دوست دارید فکر کنید و اصلاً مثل یک رویا زندگی کنید و مثل یک رویا برای خودتون و دیگران باشید فقط این رو خودتون هم می دونید به هر چیزی که بی اندیشید یا فکر کنید اون رو گسترش می دید و زندگی آینده شما از افکار اکنون شما سرچشمه می گیره، پس همیشه به زیبایی ها و رویاهای زیبا بی اندیشید.

This is my life I'm chasing a dream that fade away in the night but I won't let it go , this is my life

 (((یه خط هم برای دوستای انگلیسی زبان)))). لحظه های خوبی داشته باشید 

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

لحظه های شاد ...

بازم سلام، حالتون چطوره؟ خوب خوب، این که عالیه. امروز می خوام براتون یه خاطره جالب رو تعریف کنم ولی قبلش بزارید چند تا جمله بگم.
تا حالا از خودتون پرسیدید هدف اصلی از شغلی که انتخاب می کنید چیه؟ پول! خب این هم هست دیگه؟مشغول بشید! این هم هست دیگه؟... می خوام مهمترینش رو من بگم شغل شما وسیله ای برای پیوستن به مردم، البرت شوایتزر یه جمله قشنگ دارهکه میگه : از میان شما تنها کسانی شاد خواهند زیست که خدمت به خلق را می جویند و می یابند، اما باید بگم این نباید به بردگی کردن و قربانی شدن تشبیه بشه چون حقیقت غیر از اینه، مثلا فرض کنید شما یک مربی شطرنج هستید( اینو مثال میزنم چون توضیحش برای من راحتتره چون خودم هستم: یه مربی کوچولو در میان مربیان بزرگ) و باید به بچه های زیر 12 سال آموزش بدید ممکنه عاشق شطرنج باشید( حالا شطرنج اینجا یه مثاله می تونه به جای شطرنج کار شما باشه) اینکه عاشق کارتوون باشید عالیه اما شما فقط اون زمانی می تونید برای این بچه ها کاری رو انجام بدید که متوجه این باشید که مسئله واقعی اصلاً شطرنج نیست،درس زندگی... (منظورم این نیست که مربی شطرنج این وسط بیاد به جای آموزش شطرنج از فلسفه صحبت کنه، نه! اما می تونه روح اون چیزی رو که می آموزه با قداست اون ارائه کنه). همه کارهای روزمره ما یه خدمته مثلا پرستاری از دیگران و تدریس کردن و گل فروشی و یا تعمیر شوفاژ، همه این ها با یه لبخند روی لب. گفتم لبخند بر روی لب اجازه می خوام اون خاطره ای رو که می خواستم بگم الان بگم :
چند سال پیش برای حضور توویه یک مسابقه بزرگ شطرنج به یکی از شهر های قشنگ کشور سفر کرده بودم( مسابقه شطرنج برای من یه بهوونه بود برای دیدار اشخاص و شهر های جدید).من یه هفته ای اونجا توویه یکی از هتل هاش بودم. توویه اونجا بود که با پیرمردی آشنا شدم ( اون پیر مرد مترجم کتاب های روانشناسی بزرگ دنیا بود و چون در اون شهر نمایشگاه کتاب برگزار شده بود اون هم اومده بود توویه نمایشگاه کتاب هاشو به نمایش بزاره) البته الان باید بگم خوشحال هستم که مسابقه مورد نظر من با نمایشگاه اون پیر مرد یکی شد و هر جفتمون یک هتل مشترک رو برای اقامت انتخاب کردیم چون ایشون حرفهای شنیدنی زیادی رو برای من داشت(معمولاً ساعت نهار و شام و صبحانه ایشوون رو توویه رستوران هتل می دیدم). اما نکته جالب این خاطره این ها نبود این بود که موقع خداحافظی یک جمله اون پیرمرد من رو به فکر انداخت و اون این بود: روحیه شاد و خنده های شما از یادم نمیره( خب اینجا باید یه کم از خودم بگم نمی دونم خوبه یا بد ولی باید بگم کوچکترین مطلب جالبی که شاید برای دیگران عادی باشه من رو به خنده میندازه و وقتی با دیگران صحبت می کنم سعی می کنم لبخندی کوچیک رو داشته باشم البته این سعی الان به یه عادت تبدیل شده). اونجا بود که فهمیدم کوچیکترین رفتارهای ما چطور می توونه بر روی دیگران تاثیر داشته باشه بدون اینکه خودمون متوجه بشیم، خب من لبخند رو مثل یک عادت با خودم داشتم و اصلا فکر نمی کردم وقتی پیر مرد با من صحبت می کنه به این چیز عادی اینقدر توجه کنه.

                شادمانی کی فراوان می شود    لحظه ای که خنده ارزان می شود

((((خیلی می بخشید که خستتون کردم، بازم می بخشید که این قسمت شد پیام بازرگانی همش از خودم گفتم، زیاد از این کار خوشم نمی یاد ولی شد، امیدوارم بازم ببینمتون)))). لحظه های خوبی داشته باشید

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

ساختن یا...

سلام به همه دوستان خوبم ، مثل همیشه امیدوارم عالی باشید. داشتم فکر می کردم واقعاً ضرب المثل های قدیمی و همچنین شعر های قدیمی و حتی تک جمله های کوچولوی قدیمی چقدر عمیق ساخته شدن مثلا این جمله کوچولو رو نگاه کنید: حتماً یه آزمایش از طرف خداونده. حتماً شنیدید. بیایید امروزی بهش نگاه کنیم.
تا حالا شده توویه زندگی عادی خودتون به افراد غیر عادی بر بخورید مثلا یه آدم عصبی (که البته جدیداً عصبی بودن اصلاً غیر عادی نیست خیلی هم عادی شده) یا حالا هر نوعی که شما تصور می کنید، و تازه بعد متوجه می شید باید اون آدم رو برای چند وقت تحمل کنید مثلاً فرض کنید همکارش شدید. خب، حالا چی؟ چی کار می کنید؟ شما هم که واقعاً نمی تونید تحملش کنید. حالا من می خوام اون جمله قدیمی ها رو اینجا یه جور دیگه بگم، می خوام بگم حالا وظیفه شما اینه که خودتون رو توویه این زاویه یا بعد کامل کنید چون در این قسمت شما خیلی تمرین ندارید و یادتون باشه اگه بخواهید ازش فرار کنید همیشه دنبالتون میاد مثلاً آدم های عصبی همیشه شما رو عصبی می کنن، و یا حالا هر چیز دیگه، ولی اگه راهش رو پیدا کنید دیگه همچین چیزی در زندگی شما وجود نخواهد داشت. می دونم کار آسونی نیست اما یه جمله زیبا می گه : هزاران در را خواهم زد تا دری باز را بیابم و اگر نیافتم یک در خواهم ساخت.
می خوام در آخر این قسمت بگم یادمون باشه هرچیزی ما رو آزار می ده می تونه این رو به ما بگه ما راه مقابله با اون رو نمیدونیم و توویه اون بخش از وجودمون ضعیف هستیم و اگه روزی پیش اومد که باید با اون مواجه بشیم، حتماً از اون استقبال کنید. البته انتظار نداشته باشید مسیر آسفالت شده پیش رو باشه تازه کنار جاده گل کاری هم شده باشه((((چقدر بی مزه گفتم ، خودم می دونم، تازه حالا بی مزه تر هم بعضی وقتها میشه، لطفاً تحملش کنید)))). لحظه های خوبی داشته باشید
                                         

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

یه چند خط دور هم باشیم

خوشحالم بازم اینجایید، حالتون چطوره؟ مثل همیشه خوب، عالیه. نمی خوام الان زیاد وقتتون رو بگیرم. بازم یه سوال، به نظر شما اونهایی که دوست داشتنشون سخته چه جور آدم هایی هستند؟
بزارید جوابش رو بعداً بگم، تا حالا شده فکر کنید این دنیا پر از عشق هست و اصلا همه این دنیا با عشق ساخته شده شاید این جوری بگم بهتر باشه : 

  از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر        یادگاری که در این گنبد دوار بماند  
       
واقعاً وقتی چنین واژه ارزشمندی وجود داره چرا خشم و نفرت، باید بگم که این چیزها یعنی همون خشم و نفرت و مثل اینها یه نوع ترس و ناتوانی هستند.
خب، حالاجواب سوال خودم رومی گم : اونهایی که دوست داشتنشون سخته اونهایی هستند که بیشتر به عشق نیاز دارند.قبول ندارید امتحان کنید. لحظه های خوبی داشته باشید.

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

برچسب زدن به همه چی

 سلام حالتون چطوره؟ فقط می تونم بگم امیدوارم عالیه عالی باشید.امروز براتون یک داستان جالب می خوام تعریف کنم اما قبلش بزارید یک سوال مطرح کنم. تا حالا شده یک عالمه نامه برای یک دوست بنویسید و به هر دلیلی اون نتونه جواب نامه ها رو بده، حتی بعد از صبر کردن زیاد؟ اگه این اتفاق افتاده می تونید به خودتون توضیح بدید که بعدش درباره اون چه قضاوتی می کردید؟ شاید خیلی ها بگن: این دیگه چه جورشه من این همه براش کار انجام دادم و این همه کمکش کردم حالا حتی یه لحظه هم نمی تونه... حالا همین جا صبر کنید، خب، بیایید یه لحظه از اون طرف نگاه کنیم، فکر می کنید واقعاً چی شده... گفتم قضاوت، این عمل خیلی وقت ها می تونه برای هر کسی مشکل ساز بشه بزارید اون داستانی رو که می خواستم تعریف کنم، الان بگم:
مردی سالخورده فقیری در روستایی زندگی می کرد که حتی ثروتمندان به اون حسادت می کردند، چرا؟ چون اون یه اسب سفید قدرتمندی داشت که هر کسی آرزوی داشتن اون رو داشت. این مرد سالخورده داستان ما به همراه پسر خودش روزگار می گردوند. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایه ها برای دلداری رفتن خونه پیرمرد و گفتند: عجب بد شانسی که اسبت فرار کرد. پیرمرد گفت: از کجا می دونید از بد شانسی من بوده یا از خوش شانسی؟ و همسایه ها با تعجب گفتن: خب این دیگه معلومه که!
هنوز یه هفته نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی دیگه به خونه برگشت،همسایه ها دوباره اومدن خونه پیرمرد و بهش گفتند: بابا عجب شانسی داری اسبت با بیستا دیگه برگشت، باید بگیم تو راست می گفتی اون اتفاق بدشانسی نبود که اسبت فرار کرد. پیرمرد در جوابشون گفت: از کجا می دونید این از خوش شانسیه منه یا نه؟ همسایه ها با خودشون گفتند حالا یه بار یه چی گفت گرفت این که دیگه معلومه به جای یکی 21 اسب داره.
فردای اون روز  پسر پیرمرد سوار یکی از اون اسب های وحشی می شه و بعد از چند لحظه از روی اسب می افته و پاهاش می شکنه. همسایه ها دوباره اومدن خونه پیرمرد و بهش گفتن عجب بد شانسی هستی پاهای یک دونه پسرت شکست تو راست می گفتی اون اسب های وحشی خوش شانسی نداشتن. پیرمرد در جواب گفت: باز هم شما دارید اشتباه می کنید از کجا می دونید که این بد شانسیه؟ همسایه ها گفتن بابا تو حالت خوب نیست پاهای پسرت شیکسته تو چی می گی؟
هفته بعد از این اتفاق از سوی دولت میان روستای پیرمرد اینها، هر پسر سالمی باید باهاشون به منطقه دور افتاده ای برای جنگ می رفت. فکر می کنید چی شد؟ خودتون می تونید حدث بزنید.
درسته ما همیشه یک جز از کل رو می بینیم و درک ما نسبت به وقایع خیلی ناقصه حالا با این درک کم چه جوری همش به راحتی به همه چی برچسب خوب و بد می زنیم و خودمون رو خلاص می کنیم. این اتفاق برای خود من هم افتاده مثلاً اگه یکیش رو بخوام بگم باید ماجرای یه کتاب جالب رو توضیح بدم: یه روز توی کتاب فروشی به یه کتاب با یک عنوان خنده دار و شاید توهین آمیز برخوردم با خودم گفتم این کتاب با این عنوان نمی تونه مناسب من باشه(یه قضاوت بی مورد فقط با دیدن عنوان) چند وقتی گذشت اون کتاب رو جاهای دیگه هم دیدم، یه روز بالاخره تصمیم گرفتم برشدارم و یه نگاهی به داخلش بندازم فکر می کنید چه اتفاقی افتاد؟ من جملات و کلماتی رو در اون کتاب دیدم که برام فوق العاده جالب بود. اون قضاوته مانع از دیدن هویت واقعی شده بود.
ماجرای اون دوستی که اول صحبت هام گفتم هم همین جوریه ما آخه از کجا می دونیم که اون داره چه شرایطی رو می گذرونه ویا خیلی چیزهای دیگه که نمی تونه جواب نامه های ما رو بده(((( خستتون کردم، می بخشید)))) لحظه های خوبی داشته باشید

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

کجایی: اینجا، چه زمانیه: الان ، تو چی هستی: همین لحظه

یک روز بارونی کنار ساحل دریا که داشتم قدم می زدم متوجه یک صحنه بسیار جالب شدم، یه گله اسب( کوچولو و بزرگ و خلاصه همه جوره) در حال دویدن،( دویدن یا یورتمه یا تاختن یا حالا هرچی که می گن منظورم اون مقدار سرعته هست)ترکیب این صحنه با سر سبزی و امواج دریا و اون بارون نم نم برای لحطاتی فرصتی به ذهنم برای تجزیه وقایع نداد و عمیقاً ذهنم رو از وقایعی که در طول روز افتاده بود و قراره بیفته آزاد کرد. بی نظیر بود. چی؟ این که همه اون چیزها رو با تمام وجود حس کنی، و در اون لحظه فقط اون ها رو ببینی و اون ها برای تو اهمیت داشته باشند. اگه خوب دقت کنید می بینید که امکان نداره اتفاقی نیفته، هیچ لحظه ای عادی نیست. و از کنار این لحظه های کوچولو در زندگی نباید به راحتی گذشت. زندگی ما با یک عمل بزرگ، معنی و مفهوم نمی گیره،زندگی رو باید در انبوهی از لحظه ها و اعمال کوچیک جستجو کرد و رابطه بین او نها رو کشف کرد. 
بزارید این قسمت رو از اندرو متیوس کمک بگیرم چون بهتر از اون شاید نتونم این مطلب رو بگم:
جیمی ده میلیون دلار تو بانک خودش داره و هنوز حاج و واج دنبال مفهوم زندگیه، مری نردبان ترقی رو تا بالاترین نقطه رفته و اون حالا رئیس یه شرکته و هنوز از خودش سوال می کنه معنی این زندگیه چیه؟ سارا بعد از سالها انتظار مادر شده اما هنوز درهم و افسرده است.
حقیقت اینه که مفهوم واقعی زندگی نه در دلار های جیمی است  نه در ریاست مری و نه در مادر شدن سارا، معنای زندگی در حال زیستن است هیچ چیز بهتر از حضور داشتن در اینجا و اکنون نیست.
باید بگم با جمله اندرو کاملا موافقم نباید به اتفاقات و انسان ها یی که اکنون در کنار ما هستند به خاطر افکار کهنه گذشته و تخیلات آینده بی تفاوت باشیم و می بایست با تمام وجود با اون ها باشیم.(((( عجب کلاس درسی، عین این معلم ها که با شاگردشون صحبت می کنه نوشتم، ولی باید صادقانه بگم قصدم این نبود)))). لحظه های خوبی داشته باشید

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

این قسمت عنوان نداره(آخه عنوانش رو چی بزارم)همین جوری نوشتمش

قبل از اینکه بخوام این وبلاگ رو سر و سامونی بدهم باید بگم در این روزها که اطراف ما بسیاری از موجهای اطلاعات وجود داره مثل اینترنت و وبلاگاش و روزنامه ها و تلوزیون و ماهواره و دیگه، دیگه خودتون بگید،خلاصه همه و همه می خوان بگن چی کار بکنی اونها نمی خوان جواب سوال های زندگیت رو کشف کنی می خوان جواب اونهارو باور کنی، نمی خوام برای هرچیزی یه قانون بزارم ولی می خوام بگم که به جای گشتن جواب در دنیای بیرون در دنیای درونتون دنبال جواب بگردید.می دونید این موارد بالا خوبه که باشن به شرطی که از ما یه آدم دست دوم نسازن و قدرت تفکر و خرد ما رو از ما نگیرن ونباید باعث بشن روحیه شاد خودمون رو از دست بدهیم ، بله، باید خرد کامل رو بدست آورد تا بتوان واکنش مناسب رو در زمان ومکان مناسب انجام داد. لحظه های خوبی داشته باشید

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

آغاز

خوب، برای شروع باید آشغال ها رو دور بریزم، اوه اشتباه نکنید آشغال های خونه خودم رو نمی گم، آشغال های فکر و درون رو می گم، می دونید آشغال ها چیز هایی اند که فکرت رو از چیز هایی که مهم هستند دور می کنه، اگر بتونید در اینجا و الان باشید از کارهایی که می تونید انجامش بدید حیرت می کنید. امتحانش کنید.
بعد از دور ریختن و این حرف ها حالا باید به کاری که شروع کردم عشق بورزم، خوب، همیشه به همین ترتیبه باید عشق رو توی کاری که دوست داریم کشف کنیم چون اونوقت می تونیم با روحیه شاد به جلو حرکت کنیم و این معلومه که همیشه موفق نمی شیم و بعضی وقت ها انواع اقسام آسیب ها رو می بینیم ولی خود این حرکت رو به جلو با حضور تمامی این مشکلات یعنی شجاعت مثل وبلاگ نوشتن من، می دونم که شاید چیز جالبی از آب در نیاد ولی با عشق و شادی این کار رو شروع می کنم امیدوارم وقت کسانی رو که به این وبلاگ سر می زنند رو نگیرم و بتونم حرفی و یا چیزی برای ارائه در هر مرتبه داشته باشم. لحظه های خوبی داشته باشید.