دوستای خوب من، سلام، چقدر خوشحالم که دوباره توو Dreams شما رو می بینم، من اینجا هستم تا باز هم با هم صحبت کنیم، احوالتون چطوره؟ دعا می کنم همیشه سالم وتندرست باشید. این بار یک اتفاق باعث شد درباره این موضوع بنویسم، کدوم موضوع؟ اینکه ما چرا به دنیا اومدیم؟ واقعاً چرا؟ راستی اگه از شما بپرسن هدف زندگی شما چیه چی میگید؟ می گفتید خریدن یک خونه بزرگ و پر کردن اون از اشیا قیمتی؟! ده میلیارد تومان پس انداز و گذروندن دوران بازنشستگی در جزایر قناری یا برمودا یا لاس وگاس یا همین شمال خودمون؟ پیشرفت در ورزش مورد علاقه؟...................
همه ما یه جور مرموزی میدونیم که ارزش زندگی فراتر از این حرفهاست، هرچی باشه قدمت انسان بیشتر از BMW هست، اما متاسفانه واقعیت اینه که گاهی وقتها ما روی جزئیات متمرکز می شیم.اگه دقت کرده باشید موضوع اکثریت شعرهای شاعران بزرگ یا فیلم های سینمایی توجه کردن واهمیت دادن به انسانهای دیگه هست، اما توو دنیای واقعی باید یه عالمه انتظار بکشیم تا یه اتفاق غم انگیز بیفته بعد تازه ما متوجه دیگران بشیم!!(این انتظاره چیه من هم نمیدونم)
ماریان ویلیامسون این قسمت رو خیلی جالب گفته که براتون می نویسم "اصلاً تا حالا شندید که توو آخرین ساعات حیات زندگی یک نفر بیاد به عزیزاش بگه : ای کاش یه صد میلیون دیگه پول در میاوردم!! یا مواظب ماشینم باشید!!!!!! نه!! اونها معمولاً اینجور جملات رو میگن : از بچه ها خوب مراقبت کنید، مواظب مادرتون باشید و........." درسته ماریان،آخه کی توو آخرین لحظات میگه مواظب ماشین من باش!!! پس واقعاً جواب اون سوال من که چرا توو این دنیا هستیم این نیست که بگیم: ما به دنیا اومدیم که دوست داشتن و عشق ورزیدن رو یادبگیریم.
شاید این جمله رو شما از خیلی ها شنیدید : تنها چیزی که توو تمام طول زندگیم آرزوش رو داشتم این بود که یه روز از پدرم بشنوم دوستم دارد و به من افتخار میکنه........... . اگه بخواهیم صاف و صادق باشیم( حداقل با خودمون) باید اعتراف کنیم که تقریباً همه کارهایی که توو زندگی انجام میدیم برای بدست آوردن عشق و محبت بیشتره. تمام اشخاصی که توو خیابون از کنار شما رد میشن یا توو محل کار می بینید، همه تشنه عشق و محبت هستن،اما بعضی ها برای بدست آوردن محبت دیگران دست به یه کارهای جنون آسا میزن!!!!!!!
واقعاً فکر می کنید چرا این مسئله تا این حد انسان رو نگران ومضطرب میکنه؟ من فکر می کنم، برای اینکه مسیر زندگی رو در جهت درستی به جریان بندازیم، اول باید بدونیم برای چی به دنیا اومدیم. اگه حرف من رو قبول ندارید که اولین و اساسی ترین دلیل خلقت انسان، محبت و عشق ورزی هست پس سعی کنید هدف آفرینش رو برای خودتون توجیه کنید، قدم مفیدیه( جای دوری نمیره).
اما اگه با نظر من موافقید اونوقت می تونید همه کارهای خودتون رو با این معیار بسنجین: آیا کاری رو که می خوام انجام بدم عشق و محبت بیشتری رو به زندگی خودم، خانوادم،دوستام و همسایگانم سرازیر میکنه؟
حالا که اینها رو نوشتم می خوام چندتا جمله از یک فیلم بسیار زیبا به نام "سه شنبه ها با موری" براتون بگم، این فیلم به حدی موضوع جالبی داشت که من رمان اون رو هم تهیه کردم و خوندم، داستان از زبان استاد دانشگاهی به نام موری هست که پیر شده و در بستر بیماریه و فقط یکی از دانشجوهاش روزهای سه شنبه به اون سر میزنه، اول برای یک موضوع دیگه ای سر میزد ولی بعد مجذوب حرفهای استاد شد:
اکثر ما از عشق می ترسیم، می ترسیم خودمون رو وقف اشخاصی کنیم که شاید از دستشون بدیم.( درسته موری، این نوع فکر کردن که عشق نیست، بله باید عشق بورزیم بدون اینکه فکر کنیم روزی از دست خواهیم داد)
یه پرنده رو شونمه که هر روز ازش میپرسم این همون روزیه که قراره بمیرم، اگه بدونی که همیشه یک پرنده رو شونهاته به ندای قلبت گوش می کردی.( بازم درسته، چرا روزهای آینده و یا... از همین الان باید روحمون رو با عشق پیوند بزنیم، چرا فکر می کنیم همیشه وقت برای اون هست و نیازی نیست حتی فکرش رو بکنم!! باور کنید همه چیز خیلی زود دیر میشه)
ما همدیگه رو یا باید دوست داشته باشیم ویا بمیریم، زندگی چیزی نیست جز ارتباط انسانها(البته این قسمت رو موری با یک احساس متفاوت داره تعریف میکنه و خطاب به شاگردش این رو گفت، که باید بگم بازم موری درست گفت، واقعاً هدف زندگی شما چیه؟ جز همون چیزی نیست که موری میگه؟ چند وقت پیش یک سوال از برادرم پرسیدم، در حالی که داشتیم توویه یک پارک قدم میزدیم ازش پرسیدم اگه توو این شهر یک خونه به مساحت کاخ کرملین و یک هواپیمای شخصی و بهترین ماشین دنیا و یک عالمه کارخونه داشتی، اما بدون وجود هیچ انسانی توویه شهر، حاضر بودی اونجا زندگی کنی؟ جواب داد زندگی کردن تویه شهری که هیچ انسانی تووش نیست نه تنها خوب نیست بلکه ترسناکه اصلاً مهم نیست که چی داشته باشی!. پس حالا شما بگید آیا نباید دوست بدارید و عشق بورزید؟)
چرا دریچه قلبمون رو بخاطر امور دنیوی باید به روی دیگران ببندیم؟؟؟؟؟؟ میدونم شاید سخت باشه، اما بزارید اون شمعی باشید که میسوزه اما روشنایی میده و همه از روشنایش لذت میبرن.
حالا که اینها رو نوشتم می خوام چندتا جمله از یک فیلم بسیار زیبا به نام "سه شنبه ها با موری" براتون بگم، این فیلم به حدی موضوع جالبی داشت که من رمان اون رو هم تهیه کردم و خوندم، داستان از زبان استاد دانشگاهی به نام موری هست که پیر شده و در بستر بیماریه و فقط یکی از دانشجوهاش روزهای سه شنبه به اون سر میزنه، اول برای یک موضوع دیگه ای سر میزد ولی بعد مجذوب حرفهای استاد شد:
اکثر ما از عشق می ترسیم، می ترسیم خودمون رو وقف اشخاصی کنیم که شاید از دستشون بدیم.( درسته موری، این نوع فکر کردن که عشق نیست، بله باید عشق بورزیم بدون اینکه فکر کنیم روزی از دست خواهیم داد)
یه پرنده رو شونمه که هر روز ازش میپرسم این همون روزیه که قراره بمیرم، اگه بدونی که همیشه یک پرنده رو شونهاته به ندای قلبت گوش می کردی.( بازم درسته، چرا روزهای آینده و یا... از همین الان باید روحمون رو با عشق پیوند بزنیم، چرا فکر می کنیم همیشه وقت برای اون هست و نیازی نیست حتی فکرش رو بکنم!! باور کنید همه چیز خیلی زود دیر میشه)
ما همدیگه رو یا باید دوست داشته باشیم ویا بمیریم، زندگی چیزی نیست جز ارتباط انسانها(البته این قسمت رو موری با یک احساس متفاوت داره تعریف میکنه و خطاب به شاگردش این رو گفت، که باید بگم بازم موری درست گفت، واقعاً هدف زندگی شما چیه؟ جز همون چیزی نیست که موری میگه؟ چند وقت پیش یک سوال از برادرم پرسیدم، در حالی که داشتیم توویه یک پارک قدم میزدیم ازش پرسیدم اگه توو این شهر یک خونه به مساحت کاخ کرملین و یک هواپیمای شخصی و بهترین ماشین دنیا و یک عالمه کارخونه داشتی، اما بدون وجود هیچ انسانی توویه شهر، حاضر بودی اونجا زندگی کنی؟ جواب داد زندگی کردن تویه شهری که هیچ انسانی تووش نیست نه تنها خوب نیست بلکه ترسناکه اصلاً مهم نیست که چی داشته باشی!. پس حالا شما بگید آیا نباید دوست بدارید و عشق بورزید؟)
چرا دریچه قلبمون رو بخاطر امور دنیوی باید به روی دیگران ببندیم؟؟؟؟؟؟ میدونم شاید سخت باشه، اما بزارید اون شمعی باشید که میسوزه اما روشنایی میده و همه از روشنایش لذت میبرن.
یک روز ابری داشتم کنار ساحل دریا قدم میزدم و یه چیز جالب نظر من رو بخودش جلب کرد و اون این بود که هر چند ده متر که میرفتم یک جمله عاشقانه و یا عکس قلب( حالا هرجور که دوست داشتن می کشیدن)در واقع عکس قلب سنبل همون محبته، روی ماسه های ساحل میدیدم،بعد فکر کردم که چرا چیزهای زیبا اینجا نوشته میشه؟ و اون وقت با خودم گفتم وقتی آدمها از اون چیزهای فرعی توویه شهر فاصله می گیرن و وارد همچین محیطی میشن به اصلشون که همون دلیل به دنیا اومدنشونه نزدیک میشن،ولی ایکاش این فقط توو ساحل دریا نبود و همیشه با اونها می موند.
(((دوستای خوبم خسته نباشید،باید بگم خوشحالم که دور و بر من پر از عشق و محبته و یکی از مهمترین دلیلاش حضور شما دوستان من در اینجاست، امیدوارم هیچ موقع محبت و عشق توو زندگیتون کمرنگ نشه و مثل الان پر رنگ باشه)))لحظه های خوبی داشته باشید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
می تونم نظر شما رو بدونم؟