خوش آمدید

اول می خوام با رنگ سبز به همتون خوش آمد بگم

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

برچسب زدن به همه چی

 سلام حالتون چطوره؟ فقط می تونم بگم امیدوارم عالیه عالی باشید.امروز براتون یک داستان جالب می خوام تعریف کنم اما قبلش بزارید یک سوال مطرح کنم. تا حالا شده یک عالمه نامه برای یک دوست بنویسید و به هر دلیلی اون نتونه جواب نامه ها رو بده، حتی بعد از صبر کردن زیاد؟ اگه این اتفاق افتاده می تونید به خودتون توضیح بدید که بعدش درباره اون چه قضاوتی می کردید؟ شاید خیلی ها بگن: این دیگه چه جورشه من این همه براش کار انجام دادم و این همه کمکش کردم حالا حتی یه لحظه هم نمی تونه... حالا همین جا صبر کنید، خب، بیایید یه لحظه از اون طرف نگاه کنیم، فکر می کنید واقعاً چی شده... گفتم قضاوت، این عمل خیلی وقت ها می تونه برای هر کسی مشکل ساز بشه بزارید اون داستانی رو که می خواستم تعریف کنم، الان بگم:
مردی سالخورده فقیری در روستایی زندگی می کرد که حتی ثروتمندان به اون حسادت می کردند، چرا؟ چون اون یه اسب سفید قدرتمندی داشت که هر کسی آرزوی داشتن اون رو داشت. این مرد سالخورده داستان ما به همراه پسر خودش روزگار می گردوند. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایه ها برای دلداری رفتن خونه پیرمرد و گفتند: عجب بد شانسی که اسبت فرار کرد. پیرمرد گفت: از کجا می دونید از بد شانسی من بوده یا از خوش شانسی؟ و همسایه ها با تعجب گفتن: خب این دیگه معلومه که!
هنوز یه هفته نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی دیگه به خونه برگشت،همسایه ها دوباره اومدن خونه پیرمرد و بهش گفتند: بابا عجب شانسی داری اسبت با بیستا دیگه برگشت، باید بگیم تو راست می گفتی اون اتفاق بدشانسی نبود که اسبت فرار کرد. پیرمرد در جوابشون گفت: از کجا می دونید این از خوش شانسیه منه یا نه؟ همسایه ها با خودشون گفتند حالا یه بار یه چی گفت گرفت این که دیگه معلومه به جای یکی 21 اسب داره.
فردای اون روز  پسر پیرمرد سوار یکی از اون اسب های وحشی می شه و بعد از چند لحظه از روی اسب می افته و پاهاش می شکنه. همسایه ها دوباره اومدن خونه پیرمرد و بهش گفتن عجب بد شانسی هستی پاهای یک دونه پسرت شکست تو راست می گفتی اون اسب های وحشی خوش شانسی نداشتن. پیرمرد در جواب گفت: باز هم شما دارید اشتباه می کنید از کجا می دونید که این بد شانسیه؟ همسایه ها گفتن بابا تو حالت خوب نیست پاهای پسرت شیکسته تو چی می گی؟
هفته بعد از این اتفاق از سوی دولت میان روستای پیرمرد اینها، هر پسر سالمی باید باهاشون به منطقه دور افتاده ای برای جنگ می رفت. فکر می کنید چی شد؟ خودتون می تونید حدث بزنید.
درسته ما همیشه یک جز از کل رو می بینیم و درک ما نسبت به وقایع خیلی ناقصه حالا با این درک کم چه جوری همش به راحتی به همه چی برچسب خوب و بد می زنیم و خودمون رو خلاص می کنیم. این اتفاق برای خود من هم افتاده مثلاً اگه یکیش رو بخوام بگم باید ماجرای یه کتاب جالب رو توضیح بدم: یه روز توی کتاب فروشی به یه کتاب با یک عنوان خنده دار و شاید توهین آمیز برخوردم با خودم گفتم این کتاب با این عنوان نمی تونه مناسب من باشه(یه قضاوت بی مورد فقط با دیدن عنوان) چند وقتی گذشت اون کتاب رو جاهای دیگه هم دیدم، یه روز بالاخره تصمیم گرفتم برشدارم و یه نگاهی به داخلش بندازم فکر می کنید چه اتفاقی افتاد؟ من جملات و کلماتی رو در اون کتاب دیدم که برام فوق العاده جالب بود. اون قضاوته مانع از دیدن هویت واقعی شده بود.
ماجرای اون دوستی که اول صحبت هام گفتم هم همین جوریه ما آخه از کجا می دونیم که اون داره چه شرایطی رو می گذرونه ویا خیلی چیزهای دیگه که نمی تونه جواب نامه های ما رو بده(((( خستتون کردم، می بخشید)))) لحظه های خوبی داشته باشید

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

کجایی: اینجا، چه زمانیه: الان ، تو چی هستی: همین لحظه

یک روز بارونی کنار ساحل دریا که داشتم قدم می زدم متوجه یک صحنه بسیار جالب شدم، یه گله اسب( کوچولو و بزرگ و خلاصه همه جوره) در حال دویدن،( دویدن یا یورتمه یا تاختن یا حالا هرچی که می گن منظورم اون مقدار سرعته هست)ترکیب این صحنه با سر سبزی و امواج دریا و اون بارون نم نم برای لحطاتی فرصتی به ذهنم برای تجزیه وقایع نداد و عمیقاً ذهنم رو از وقایعی که در طول روز افتاده بود و قراره بیفته آزاد کرد. بی نظیر بود. چی؟ این که همه اون چیزها رو با تمام وجود حس کنی، و در اون لحظه فقط اون ها رو ببینی و اون ها برای تو اهمیت داشته باشند. اگه خوب دقت کنید می بینید که امکان نداره اتفاقی نیفته، هیچ لحظه ای عادی نیست. و از کنار این لحظه های کوچولو در زندگی نباید به راحتی گذشت. زندگی ما با یک عمل بزرگ، معنی و مفهوم نمی گیره،زندگی رو باید در انبوهی از لحظه ها و اعمال کوچیک جستجو کرد و رابطه بین او نها رو کشف کرد. 
بزارید این قسمت رو از اندرو متیوس کمک بگیرم چون بهتر از اون شاید نتونم این مطلب رو بگم:
جیمی ده میلیون دلار تو بانک خودش داره و هنوز حاج و واج دنبال مفهوم زندگیه، مری نردبان ترقی رو تا بالاترین نقطه رفته و اون حالا رئیس یه شرکته و هنوز از خودش سوال می کنه معنی این زندگیه چیه؟ سارا بعد از سالها انتظار مادر شده اما هنوز درهم و افسرده است.
حقیقت اینه که مفهوم واقعی زندگی نه در دلار های جیمی است  نه در ریاست مری و نه در مادر شدن سارا، معنای زندگی در حال زیستن است هیچ چیز بهتر از حضور داشتن در اینجا و اکنون نیست.
باید بگم با جمله اندرو کاملا موافقم نباید به اتفاقات و انسان ها یی که اکنون در کنار ما هستند به خاطر افکار کهنه گذشته و تخیلات آینده بی تفاوت باشیم و می بایست با تمام وجود با اون ها باشیم.(((( عجب کلاس درسی، عین این معلم ها که با شاگردشون صحبت می کنه نوشتم، ولی باید صادقانه بگم قصدم این نبود)))). لحظه های خوبی داشته باشید

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

این قسمت عنوان نداره(آخه عنوانش رو چی بزارم)همین جوری نوشتمش

قبل از اینکه بخوام این وبلاگ رو سر و سامونی بدهم باید بگم در این روزها که اطراف ما بسیاری از موجهای اطلاعات وجود داره مثل اینترنت و وبلاگاش و روزنامه ها و تلوزیون و ماهواره و دیگه، دیگه خودتون بگید،خلاصه همه و همه می خوان بگن چی کار بکنی اونها نمی خوان جواب سوال های زندگیت رو کشف کنی می خوان جواب اونهارو باور کنی، نمی خوام برای هرچیزی یه قانون بزارم ولی می خوام بگم که به جای گشتن جواب در دنیای بیرون در دنیای درونتون دنبال جواب بگردید.می دونید این موارد بالا خوبه که باشن به شرطی که از ما یه آدم دست دوم نسازن و قدرت تفکر و خرد ما رو از ما نگیرن ونباید باعث بشن روحیه شاد خودمون رو از دست بدهیم ، بله، باید خرد کامل رو بدست آورد تا بتوان واکنش مناسب رو در زمان ومکان مناسب انجام داد. لحظه های خوبی داشته باشید

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

آغاز

خوب، برای شروع باید آشغال ها رو دور بریزم، اوه اشتباه نکنید آشغال های خونه خودم رو نمی گم، آشغال های فکر و درون رو می گم، می دونید آشغال ها چیز هایی اند که فکرت رو از چیز هایی که مهم هستند دور می کنه، اگر بتونید در اینجا و الان باشید از کارهایی که می تونید انجامش بدید حیرت می کنید. امتحانش کنید.
بعد از دور ریختن و این حرف ها حالا باید به کاری که شروع کردم عشق بورزم، خوب، همیشه به همین ترتیبه باید عشق رو توی کاری که دوست داریم کشف کنیم چون اونوقت می تونیم با روحیه شاد به جلو حرکت کنیم و این معلومه که همیشه موفق نمی شیم و بعضی وقت ها انواع اقسام آسیب ها رو می بینیم ولی خود این حرکت رو به جلو با حضور تمامی این مشکلات یعنی شجاعت مثل وبلاگ نوشتن من، می دونم که شاید چیز جالبی از آب در نیاد ولی با عشق و شادی این کار رو شروع می کنم امیدوارم وقت کسانی رو که به این وبلاگ سر می زنند رو نگیرم و بتونم حرفی و یا چیزی برای ارائه در هر مرتبه داشته باشم. لحظه های خوبی داشته باشید.