سلام حالتون چطوره؟ فقط می تونم بگم امیدوارم عالیه عالی باشید.امروز براتون یک داستان جالب می خوام تعریف کنم اما قبلش بزارید یک سوال مطرح کنم. تا حالا شده یک عالمه نامه برای یک دوست بنویسید و به هر دلیلی اون نتونه جواب نامه ها رو بده، حتی بعد از صبر کردن زیاد؟ اگه این اتفاق افتاده می تونید به خودتون توضیح بدید که بعدش درباره اون چه قضاوتی می کردید؟ شاید خیلی ها بگن: این دیگه چه جورشه من این همه براش کار انجام دادم و این همه کمکش کردم حالا حتی یه لحظه هم نمی تونه... حالا همین جا صبر کنید، خب، بیایید یه لحظه از اون طرف نگاه کنیم، فکر می کنید واقعاً چی شده... گفتم قضاوت، این عمل خیلی وقت ها می تونه برای هر کسی مشکل ساز بشه بزارید اون داستانی رو که می خواستم تعریف کنم، الان بگم:
مردی سالخورده فقیری در روستایی زندگی می کرد که حتی ثروتمندان به اون حسادت می کردند، چرا؟ چون اون یه اسب سفید قدرتمندی داشت که هر کسی آرزوی داشتن اون رو داشت. این مرد سالخورده داستان ما به همراه پسر خودش روزگار می گردوند. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایه ها برای دلداری رفتن خونه پیرمرد و گفتند: عجب بد شانسی که اسبت فرار کرد. پیرمرد گفت: از کجا می دونید از بد شانسی من بوده یا از خوش شانسی؟ و همسایه ها با تعجب گفتن: خب این دیگه معلومه که!
هنوز یه هفته نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی دیگه به خونه برگشت،همسایه ها دوباره اومدن خونه پیرمرد و بهش گفتند: بابا عجب شانسی داری اسبت با بیستا دیگه برگشت، باید بگیم تو راست می گفتی اون اتفاق بدشانسی نبود که اسبت فرار کرد. پیرمرد در جوابشون گفت: از کجا می دونید این از خوش شانسیه منه یا نه؟ همسایه ها با خودشون گفتند حالا یه بار یه چی گفت گرفت این که دیگه معلومه به جای یکی 21 اسب داره.
فردای اون روز پسر پیرمرد سوار یکی از اون اسب های وحشی می شه و بعد از چند لحظه از روی اسب می افته و پاهاش می شکنه. همسایه ها دوباره اومدن خونه پیرمرد و بهش گفتن عجب بد شانسی هستی پاهای یک دونه پسرت شکست تو راست می گفتی اون اسب های وحشی خوش شانسی نداشتن. پیرمرد در جواب گفت: باز هم شما دارید اشتباه می کنید از کجا می دونید که این بد شانسیه؟ همسایه ها گفتن بابا تو حالت خوب نیست پاهای پسرت شیکسته تو چی می گی؟
هفته بعد از این اتفاق از سوی دولت میان روستای پیرمرد اینها، هر پسر سالمی باید باهاشون به منطقه دور افتاده ای برای جنگ می رفت. فکر می کنید چی شد؟ خودتون می تونید حدث بزنید.
درسته ما همیشه یک جز از کل رو می بینیم و درک ما نسبت به وقایع خیلی ناقصه حالا با این درک کم چه جوری همش به راحتی به همه چی برچسب خوب و بد می زنیم و خودمون رو خلاص می کنیم. این اتفاق برای خود من هم افتاده مثلاً اگه یکیش رو بخوام بگم باید ماجرای یه کتاب جالب رو توضیح بدم: یه روز توی کتاب فروشی به یه کتاب با یک عنوان خنده دار و شاید توهین آمیز برخوردم با خودم گفتم این کتاب با این عنوان نمی تونه مناسب من باشه(یه قضاوت بی مورد فقط با دیدن عنوان) چند وقتی گذشت اون کتاب رو جاهای دیگه هم دیدم، یه روز بالاخره تصمیم گرفتم برشدارم و یه نگاهی به داخلش بندازم فکر می کنید چه اتفاقی افتاد؟ من جملات و کلماتی رو در اون کتاب دیدم که برام فوق العاده جالب بود. اون قضاوته مانع از دیدن هویت واقعی شده بود.
ماجرای اون دوستی که اول صحبت هام گفتم هم همین جوریه ما آخه از کجا می دونیم که اون داره چه شرایطی رو می گذرونه ویا خیلی چیزهای دیگه که نمی تونه جواب نامه های ما رو بده(((( خستتون کردم، می بخشید)))) لحظه های خوبی داشته باشید